به یک سبد غزل رو به راه دعوت کن
تمام وسعت دریا که سهم ماهی نیست
مرا به گوشه ی چشمی نگاه دعوت کن
تو که اجازه ندادی بیفتم از چشمت
مرا به دیدن این پرتگاه دعوت کن
اگر چه آخر این شاعرانه رسوایی ست
نترس، عاشق من شو، بخواه، دعوت کن
بگیر دست مرا زندگی همین حالاست
به صرف چای مرا به گناه دعوت کن
غمت تقاص کدام اشتباه من بوده؟
مرا دوباره به آن اشتباه دعوت کن
با غزل زندگی نکردم که٬سال ها بعد فکر نان باشم