بخند پنجره ها را به ماه دعوت کن

به یک سبد غزل رو به راه دعوت کن

 تمام وسعت دریا که سهم ماهی نیست

مرا به گوشه ی چشمی نگاه دعوت کن

تو که اجازه ندادی بیفتم از چشمت

 مرا به دیدن این پرتگاه دعوت کن

اگر چه آخر این شاعرانه رسوایی ست

نترس، عاشق من شو، بخواه، دعوت کن

 بگیر دست مرا زندگی همین حالاست

به صرف چای مرا به گناه دعوت کن

غمت تقاص کدام اشتباه من بوده؟

مرا دوباره به آن اشتباه دعوت کن

اینجا شروع بی کسی از آشنایی است

پایان خوب رابطه هامان جدایی است

ابراز عشق ٬ نامه و گل های سرخ نیست

این شیوه های کهنه کمی ابتدایی است

آدم که انتخاب شد و عاشقی نکرد

تاوان اعتماد به هم بی وفایی است

حوا اگر قشنگ ترین اسم شهر نیست

بی شک فقط به خاطر سیب کذایی است

شعرم چقدر ناز تو را می کشید... آه

شاعر شدن درست شبیه گدایی است ! 

سلام دوستای گلم. معذرت می خوام بابت تاخیرم.نظر یادتون نره

 

می نشیند کنار مشتی شعر

نام تو در ردیف مثنوی اش

با عصایی به سبک قرن پیش

با کلاه قشنگ پهلوی اش

 

به نظر می رسد هوا ابری ست

به نظر می رسد که غمگین است

پشت آن میز کوچک چوبی

خاطراتش چقدر شیرین است

 

این که آرام دست هایت را

بگذریم از ادامه اش هر چند

توی افکار مرد چیزی جز

خاطرات خوشت نمی چرخند

 

بگذریم از گذشته هایی که

گریه ی درد را درآورده

اتفاقی که یاد آن عمریست

پدر مرد را در آورده

 

آسمان هم به گریه می افتد

بغض یک ابر پیر می ترکد

باز در حسرت لبت دختر!

شیشه ی ماشعیر می ترکد

 

چند وقتی به یاد خنده ی تو

مرد شال سفید می پوشد

حبه های لبت که آنجا نیست

قهوه را تلخ تلخ می نوشد

 

می نشیند کنار مشتی شعر

می نشیند کنار تنهایی

گر چه آنجا همیشه غمگین است

گر چه به دیدنش نمی آیی

 

 

 

چندی ست از هوای تو بیرون نمی روم

از فکر چشم های تو بیرون نمی روم

کنج اتاق کوچک سه در چهار خود

دق کرده ام برای تو بیرون نمی روم

من ماندم و بدون تو یک عمر بی کسی

جان هم دهم _فدای تو _ بیرون نمی روم

کز کرده ام درون خودم از درون خویش _

با هیچ جز صدای تو بیرون نمی روم

تو ، هرکسی که دلت خواست من ولی

با هیچ کس به جای تو بیرون نمی روم

کنج  همین  اتاقک  دلگیر  تا  ابد

می ایستم به پای تو بیرون نمی روم

دل بسته ام به آبی چشم شمالی اش

شال سفید ، روسری پرتقالی اش

بغض قشنگ و کال غزل های صورتیش

حس پر از لطافت لحن سوالی اش

با بغض ، در خیال خودم درد می کشم

غم می خورم برای ...خودم...بی خیالی اش

هی احتمال این که یقینا مرا نخواست

هی دلخوشم به آمدن احتمالی اش

...

بغضم امان نمی دهد این بیت آخر است

حس می شود میان غزل جای خالی اش!

چه حس غرق فریبی درون چشم تو بود

عجب فراز و نشیبی درون چشم تو بود!

میان این همه رنگ سیاه و آبی و سبز

چقدر رنگ عجیبی درون چشم  تو  بود

تمام  درد  من  از  یک  نگاه  یادم  رفت

چه ساحری! چه طبیبی! درون چشم تو بود

دو چشم ناز تو  را  وقت  رفتنت  دیدم

عجب نگاه نجیبی درون چشم تو بود

اگر چه روی لبت خنده های اجباری

چه گریه های غریبی درون چشم تو بود!

کدام آدم عاشق ندیده از تو گذشت _

برای این که فریبی درون چشم تو بود؟!



سلام .این غزل رو تقدیم می کنم به دختر برادرم : "رها" تا بعدا نگه عموم شاعر بود برام شعر نگفت:


خدا تو را غزلی ساده برگزیده  رها

میان قاب لبت خنده ها کشیده رها

دوتا به معجزه های زمین اضافه شده ست

خدا دو چشم تو را  آیه  آفریده  رها

به این نتیجه رسیده که خواهرش هستی

از آن شبی که تو را قرص ماه دیده رها

تو از کدام طلوعی که برق چشمانت

ستاره را به تماشای خود کشیده رها

نگاه کن و ببین  در نگاه  معصومت

غزل به نقطه ی اوج خودش رسیده رها

هزار و سیصد و هشتاد و نه خزان را کشت

زمین که بوی بهار تو را شنیده رها

پاییز

پاییز ،غزل ،چهره ی تو ،تابش خورشید

شاعر شده ام گوش به فرمایش خورشید

لبهای تو را داغ سرودم غزلم سوخت

دستان تو را سرد پر از خواهش خورشید

تو چرخ زدی دور خودت چرخ دلش ریخت

مجذوب تن آینه در بارش خورشید

تاریخ شناسان پی چشمان تو بعد از

یک قرن رسیدند به پیدایش خورشید

در شهر مرا شاعر چشمان تو خواندند

در شعر مرا وارث  آرامش  خورشید

من شاعر پژمرده ی یک مشت خیالم

پاییز، غزل، چهره ی تو ،تابش خورشید

زمستان

غروب بود و نگاه به یادماندنی ات

و رقص موی تو در زیر شال گردنی ات

غروب بود و دلم بی قرار و منتظرِ

نفوذ عاطفه در قلب سرد و آهنی ات

شروع خاطره ای عاشقانه در تن برف

من و تو و غزل و چشمهای دیدنی ات

نگاه من که به چشمت رسید اضافه شد آه...

یکی به جمع فقیران زیر منحنی ات!

حسادت من از احساس آدمی برفی

که لایقش شده بود آن کلاه سوسنی ات

دو دست یخ زده ای که رها نمی کردند

یکیش دست مرا و یکیش بستنی ات...

...غروب رفت و به آرامش ستاره رسید

و ماه ،ساکت و آهسته محو روشنی ات

تو زیر سایه ی شب پلک هات سنگین شد

و من هنوز پر از شور و شوق باطنی ات.